امروز دقیقا وبلاگ من ۱ ساله شد تازه دندون در آورده کم کم داره راه رفتن یاد می گیره و دو سه تا کلمه هم یاد گرفته و می گه من هم بابت این قضیه خیلی خیییییییییییلی خوشحالم
تو این یک سال سعی کردم ببینم تا بنویسم به خاطر همین بعضی وقتا خوابم می برد و روزها سر نمی زدم اما خوب از همه ی عالم و حاتم کم می آوردم سر این بد بخت خالی می کردم
خوب فقط می خواستم یه تولد کوچک بود برا ی وبلاگم و سال روز ورودم به این دنیای مجازی مبارک
| |
|
| |
توضیحات: |
یه چند وقتیه یه جوریم نمی دونم چه جوری یه جور خاص
دقیقا مثل روزهای که به روز تولد خودم نزدیک میشم نه خیلی خوشحال یه خیلی ناراحت یه جور سردر گم نمی دونم چرا ؟
شاید به خاطر اینکه ۳۶۵ روز از زندگی ام گذشت یا نه شاید به خاطر اینکه بزرگتر شدم ؟
آخ که از این کلمه بزرگتر شدن تمام تنم می لرزه
مسئولیتت در مقابل همه چی زیاد می شه اونوقت همه بهت می گن بابا تو دیگه واسه خودت مردی شدی باید دو روز دیگه زن و زندگی واسه خودت اداره کنی (البته از این حرف ها بدم هم نمی یاد )
یادم چند سال پیش موقع تولدم توی دبیرستان یه معلم داشتم گفت برای لحظه تولدت یه آرزو کن تا سال دیگه موقع فوت کردن شمع ها بهش برسی
از اون سال تا حالا همین کار می کنم حالا که داره به تولد وبلاگم نزدیک می شه می خوام براش یه آرزو کنم ببینم تا سال دیگه همین روزا من چی کارم