حرف دل یه نفر

این را روی میلم گذاشتن منهم گذاشتم اینجا تا بقیه بخونن


خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است

شیوایی
گفتی:

آواز این پرنده
مثل حضور مبهم تنهایی است
با دست خود گلوی قناری را
از حجم استخوانی تن کندم.
گفتی:تنها
در خط استوایی هر سینه
روز ورود عشق چه رویائی است
با دست خود دریچه هر دل را
از چارچوب تنگ بدن کندم.
گفتی،دوباره گفتی:
اینجا چقدر بی تو تماشایی ست
با دست خویش، خود را
در لحظه شکوفه شدن کندم
دلم را که از دست می دادم. نه، نه، خودم راکه از دست می دادم، خیال میکردم تمام
دنیا را به دست خواهم آورد و تو مال من خواهی شد. اما چه زود فهمیدم که دیر
شده است و چقدر دیر شده بود.
دیگر نه خودم را داشتم ، نه تو را و نه تمام دنیا را . همه چیز را از دست داده بودم ،
همه چیز. و چقدر دنبال تمام آن چیزهایی گشتم که گم کرده بودم اما دیگر یادم
نمی آمدچه چیزهایی را گم کرده ام . حالا مات و مبهوت و حیران نمی دانم سر از
کجا دراورده ام و نمی دانم چه چیزی جای منی را که گم گشته ام گرفته است .
بیا و ویران کن وجودم را ، آجرهای سنگی بی احساس را بردار و مرا از نو بساز ، زیر
پایم سیمان بریز تا از جایم تکان نخورم . جای چشمهایم آینه ای بگذار تا من کور شوم
و تمام دنیا خودشان را ببینند. و آونگ ساعتی راپیدا کن و در دلم بگذار تا لحظه های
باقیمانده عمرم را به لحظه های فراموش شده خاطراتم پیوند دهد .
دستها، گوشها و لبانم را ... . فقط از پشت آینه ها جایی بگذار برای اشک ریختنم تا
هیچکس گریه کردنم را نبیند و باز پتک بی اعتناییت را بردار و بر سرم بکوب ، بیل و
کلنگ ات را بر دار و بشکن مرا .
نمی دانم ! این من نیستم ، بیا و مرا در هم شکن .